توضیحات
برشی از کتاب بر مزار خودم خاطرات آزاده محسن فلاح نوشته سمیه عابد نشر ستاره جاوید:یکی از قوانین صلیب سرخ جهانی این است که زخمی های دو طرف جنگ با هم تعویض شوند. اسم من هم جزء تعویضی ها بود ولی چون در مدرسه فلسطینیها بهخاطر اعدامی بودن، جلوی اسمم ضربدر قرمزی خورده بود، هنگام تعویض مرا از روی هواپیما برگرداندند و به جای من شخص دیگری به نام کاظم را فرستادند که اصلاً مجروح نبود. او یک خال، روی سفیدی چشمش داشت که از کودکی با او بود، در واقع مادرزادی بود ولی به صلیب سرخ گفته بودم چشمم نمی بیند.
آنها هم به عنوان ترکش خورده تعویضش کردند. می گفت:” دلم نمیخواست به جای تو برو.”
گفتم:” فعلا آزادی روزی تو شده پس برو ولی از خانوادهام خبر بگیر. ببین چرا جواب نامه هایم را نمی دهند.”
یکی از اسرایی که به جمع ما پیوسته بود عباسی بود. سر صحبت را با او باز کردم. گفت:” در محله شما یک بسیجی را تشییع کردند.”
وقتی مشخصات محله و خانواده بسیجی را پرسیدیم، حالت رو به وخامت گذاشت. گفتم:” نامش محسن فلاح نبود؟”
تایید کرد و ادامه داد:” خودمان تشییعش کردیم.”
گفتم:” محسن فلاح منم.”
بر مزار خودم :هر چه گفتم باور نکرد. گفت:” چه می گویی؟ تمام خانواده اش جنازه را تایید کردند.”
همان روز ها بود که اصغر داسچی از بچه های دهمویز نامه ای برایم آورد و گفت:” بیا برادرت برایت نامه داده.”
همه نامه را خوانده بودند. باورم نمی شد. آن را باز کردم. اسماعیل به یکی از نامه ها پاسخ داده بود. نوشته بود:” ما جنازه برادرمان را دفن کرده ایم. مزاحم ما نشو. اگر واقعا تو محسن هستی و اسیر شده ای بنویس پارسال تیرماه چه خبر بود و ما چه می کردیم؟”
در پاسخش نوشتم که” پارسال انتخابات ریاست جمهوری بود و آقای خامنه ای رای آورد. من و تو و پسر دایی در چیزر تجریش سه نفره در یک خانه کار می کردیم.”
بر مزار خودم:
عیب کار اینجا بود که هر نامه چیزی حدود چهار ماه طول می کشید تا جابجا شود و من می توانستم جواب نامه ام را چندین ماه بعد بگیرم.
برادرم، مدتها بعد از عملیات برادر مهدی فسا از گروهان ما را در بیمارستان شهر اصفهان ملاقات کرده بود. برادرم به دیدارش رفته بود و خبر شهادت مرا به او داده بود. او نیز تایید کرده بود که:” بله من هم دیدم که در محاصره عراقی ها گیر افتاده بود و عراقیها اکثر آنها را با تیر خلاصی به شهادت رساند.”
محسن کاشی هم که دست چپش از کار افتاده بود، تعویض شد. خانواده اش ساکنین شاه عبدالعظیم حسنی بودند. همسایه آنها مادر زن پسر خاله ام، صمد بود. صمد هم پسر خاله ام بود و هم پسرعمویم.
عروس خاله ام، لیلا، به مادرم گفته بود:” در همسایگی خانه مادرم یک اسیر آزادشده و به خانه برگشته. میخواهی برویم سراغ محسن را از او بگیریم. شاید از این بلاتکلیفی رها شدیم.”
مادرم عکس من را برداشته و به دیدار محسن کاشی رفته بودند. عکس را شناخته و گفته بود:” ما با هم در یک آسایشگاه بودیم محسن زخمی است.”
آنها تا شهریور سال ۶۹ که همراه سه نفر دیگر از اسارت بازگشته ام بلاتکلیف بودند و هنوز باورش برای آنها سخت بود که من محسنم.
گویی بعد از روزی که در دشت عباس اسیر شدیم و درون آن چاله لباس های ما را در آوردند، سربازی به آنجا آمده و از شدت سرمای هوا، لباس من را پیدا کرده و پوشیده بوده است و وقتی به شهادت رسیده بود، او را با همان لباس منتقل کرده بودند و ساک وسایلم را نیز به او ملحق کرده بودند.تا حدود سال 1390 نام محسن فلاح بروی آن سنگ دیده می شد که حالا نام شهید گمنام به خود گرفته است.بر مزار خودم: