زخم های پاییزی

125،000 ریال

ناموجود

دسته:

توضیحات

برشی از کتاب زخم های پاییزی مجموعه اشعار کلاسیک فریدون شمس نشر ستاره جاوید

همزاد

زخم سکوتم یادی از یک قرن فریاد است

خاکستر آواز من بازیچه‌ی باد است

 

گهگاه از بغض قناری می‌شوم لبریز

در این قفس با یک غزل گاهی دلم شاد است

 

لبخندهایم پیش چشمت گرچه اجباریست

در غربت من گریه‌ای بی اشک آزاد است!

 

بس ماجرا دارد نگاهت با نگاه من

جمع میان این دو امّا جمع اضداد است

 

افسوس، فرصت‌های بادآورده رفت از دست

بی تو تمام آرزوها رفته بر باد است

 

هرگز به این آلوده‌دامن دل نمی‌بندم

شهرم به عصیان‌های نابخشوده معتاد است

 

بر دوش دارم کوله‌بار خاطراتت را

عمری دلم با غربت و اندوه همزاد است

 

روزی از این ویرانه‌ی متروک خواهم رفت

آنجا که خاکش از نسیم عشق‌آباد است

شبستان

سر پیری هوس دیدن تو زد به سرم

عاشق چشم تو از پیش کمی بیشترم

 

یک نظر دید تو را آینه حیرانت ماند

هرگز آهوی نگاهت نرود از نظرم

 

چیست جز شوق تو در پیله‌ی دل‌تنگی من؟

تب دیدار تو آتش زده بر بال‌وپرم

 

روشنی‌بخش شبستان نگاهت شده‌ام

به تمنّای تو از اشک و عطش شعله ورم

 

پشت سر از تو فقط خاطره‌ای مانده بجا

بی تو در کوچه‌ی سرگردانی دربه‌درم

 

شادم از این‌که شده یاد تو هم‌صحبت من

این‌که شب‌ها به هم‌آغوشی غم مفتخرم!

 

من کی‌ام؟ آن‌که به‌جز غربت خود را نسرود

شاعری خسته که در حسرت یک شعر تَرَم

 

آه ای عابر تنهائی من! از تو چطور

که چنین آمده‌ای درگذرم، در گذرم؟

برشی از کتاب زخم های پاییزی مجموعه اشعار کلاسیک فریدون شمس نشر ستاره جاوید

کشتی نوح

سرگشته‌ام، موج به‌هم‌پیچیده را مانم

برگشتم، اما لنج طوفان دیده را مانم

 

داغی نشسته بر دلم از تیغ تنهائی

صحرای خشک از عطش تفتیده را مانم

 

هم چون غریقی مانده روی آب می‌خندم

رویای گلگون لبی بوسیده را مانم!

 

بر پیکرم پیداست رد تیر صد صیّاد

درمانده‌ام، صیدی به خون غلتیده را مانم

 

چون پرچم پوسیده‌ای بازیچه‌ی بادم

گنگ به ساز هرکسی رقصیده را مانم

 

بر شاخه‌ی شعرم به‌جز حسرت نخواهی یافت

گیلاس‌های سبز نارس چیده را مانم

 

همگام با رقص قلم تا صبح بیدارم

شب‌های شعر شاعری شوریده را مانم

 

در ساحل امن تو از طوفان هراسی نیست

کشتی نوحم، گرگ باران‌دیده را مانم!

زخم‌های پائیزی

دلم گرفت، چرا ماه درنمی‌آید

چرا مسافر من از سفر نمی‌آید

 

چقدر خسته‌ام از زخم‌های پائیزی

چرا کسالت این فصل سر نمی‌آید

 

از ابرهای سترون نمی نمی‌بارد

از این عطش زده کاری دگر نمی‌آید

 

کویر خاطره آبستن شقایق‌هاست

بهار گم‌شده با دست‌تر نمی‌آید

 

تمام باغچه پرپر شده است بی‌باران

از آسمان بلا غیر پر نمی‌آید

 

درخت خشک رها مانده‌ام که بعد از تو

سراغ غربت من جز تبر نمی‌آید

 

حساب صبر من از روز و ماه و سال گذشت

به اشک تکیه کن ای غم! اگر نمی‌آید

 

نگاه آینه را مست چشم‌های تو کرد

ز عشق کاری از این بیشتر نمی‌آید

عبور

اگرچه بی تو شبم بی‌اراده می‌گذرد

دلم خوش است که با جام و باده می‌گذرد

 

نگاه کن که چه سان لحظه‌های دل‌تنگی

بر این غریب دل‌ازدست‌داده می‌گذرد

 

تو در کنار منی، یا به خواب یا به خیال

ببین که روز و شب من چه ساده می‌گذرد

 

سفر گرفت تو را، بی تو مانده‌ام تنها

غبار راه بجا مانده، جاده می‌گذرد

 

در امتداد شب از کوچه‌های بی‌کسی‌ام

صدای پای خیالت پیاده می‌گذرد

 

چنان به اشک دچارم که آب از سرِ من

عجیب نیست اگر – ایستاده- می‌گذرد!

 

به‌رغم خاطره‌ها، روزهای خالی من

دریغ و درد که بی‌استفاده می‌گذرد

 

عبور کرده‌ام از عشق و هر چه بود گذشت

امید روح مرا وانهاده می‌گذرد

برشی از کتاب زخم های پاییزی مجموعه اشعار کلاسیک فریدون شمس نشر ستاره جاوید

توضیحات تکمیلی

وزن 200 کیلوگرم
سرشناسه

شمس، فریدون، ‏‫1327

موضوع

شعر فارسی-قرن 14