مسخ

135،000 ریال

وزن ۲۲۰گرم
سرشناسه : عابد، سمیه، ۱۳۵۹ -‏
‏عنوان و نام پدیدآور : مسخ مجموعه داستان/ سمیه عابد .
‏مشخصات نشر : تهران: ستاره جاوید، ‏‫۱۳۹۶ .
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۱۱۸ ص.‏‫۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.
‏شابک : ‏‫ ۹- ۲ – ۹۷۳۶۸- ۶۰۰-۹۷۸
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : داستان های کوتاه فارسی– قرن ۱۴
‏شماره کتابشناسی ملی : ۴۷۳۵۳۵۳

ناموجود

دسته:

توضیحات

برشی از کتاب مسخ مجموعه داستان  اثر سمیه عابد نشر ستاره جاوید

مسخ

مرد که سوار بر اسب از راه صحرا رسیده بود، در امتداد ساحل می تاخت. حتی نایستاد تا گرد راه را بتکاند، چه رسد به اینکه بایستد و بر مردمی نگاه کند که

تورها را جمع  می کردند و در تب و تاب بازی موج و نور ، حاصل تلاش خود را بر کف قایق ها خالی می کردند.

از دروازه شهر گذشت و یکراست به میدان کوچک بازار رفت. از پیر مردی که در سایه دیوار خزیده بود، نشان نماینده داود نبی را پرسید. امتداد انگشت پیرمرد

را گرفت و به سمت حجره ای رفت. ازدیدن نماینده رسول خدا در داخل حجره خوشحال شد. از اسب به زیر آمد . به داخل حجره رفت و او را که مرد میانسالی

بود در آغوش کشید.

حجره پستویی بود در پس سایه بانی پارچه ای که  روی دو چوب افتاده بود. از کنار سایبان می شد تمام حجره های اطراف و مشتریانش را از نظر گذراند. مثلا

همان دختر زیبارویی که در مقابل پارچه فروشی ایستاده بود و با عجله و از سر ذوق، پارچه ها را زیر و رو میکرد ؛ یا پسری که قالیچه ای را بر شانه انداخته

بود و فروش آن را فریاد می زد و یا پسر دیگری که از راه رسید و دستی بر شانه او زد و گفت:”سَم! چه می کنی؟”

-نمی بینی؟! قالیچه می فروشم.

-می بینم. از چه رو چنین می کنی؟

-آخرین تیر تیرکش را رها می کنم. شاید سرمایه ای حاصل شود ازبرای لقمه ای ویا شاید قایقی … آه الیاس! کاش می شد با این آخرین امید مادرم، قایقی

می خریدم و عزم دریا می کردم تا روزی برادران و خواهرانم را از دست پر کرم دریا می ستاندم. ای کاش فقرمان را چاره ای بود.

دختر که مجذوب صدای او شده بود، به سمت آنها برگشت و با فاصله در پی شان روان شد. هرگاه که آنها در مقابل حجره ای می ایستادند، او خود را با

اجناس حجره های دیگر مشغول می کرد؛ ولی وقتی از مقابل سبدهای سیب می گذشت، پسر لاغر اندامی راهش را سد کرد. دختر به او پشت کرد ولی

همان پسر را در مقابل خود یافت که سیبی را از داخل سبد پیرزن برداشت و به او تعارف کرد . دختر وحشت زده پشت سرش را نگاه کرد و باز همان پسر . از

برشی از کتاب مسخ مجموعه داستان  اثر سمیه عابد نشر ستاره جاوید

وحشت، فریاد در گلویش خفه شد

ولی از دیدن دستی که گوش دوقلوها را می گرفت آرام شد. همیشه از دیدن نماینده نبی خدا آرام می شد.

سیب از دست پسر که از درد به خود می پیچید بر زمین افتاد. غلت زد، از روی چند پله کوتاه گذشت و به پای الیاس خورد. الیاس نگاهی به زیر پا انداخت.

مسیر سیب را از نظر گذراند تا نگاهش با نگاه استادش گره خورد که گوش دو پسر یهودا –پولدارترین و فریب کارترین مرد شهر- را گرفته بود و می کشید. با

سرعت به سمت آنها دوید: “استاد چه می کنید؟”

-هیچ! دو موش صحرایی شکار کرده ام و از آنجایی که اکنون کار مهمی دارم رهایشان می کنم تا بعد.

دوقلوها که خود را رها می دیدند، به سرعت از آنجا دور شدند و دختر نیز به کوچه باریکی خزید. استاد رو به الیاس کرد ولی او هنوز از تماشای دختر لبخند بر

لبش نقش بسته بود. با نگاه استاد، خود را جمع و جور کرد. استاد گفت:” به نزد بزرگان برو و آنها را برای شب وعده بگیر و بگو پیام بسیار مهمی از جانب

داوود نبی رسیده است.”

برشی از کتاب مسخ مجموعه داستان  اثر سمیه عابد نشر ستاره جاوید

توضیحات تکمیلی

وزن 200 کیلوگرم