چمدانی که هرگز باز نشد

105،000 ریال

وزن ۱۰۰گرم
سرشناسه : صفالو منزه، خدیجه، ‏‫۱۳۶۷ -‏
‏عنوان و نام پدیدآور : چمدانی که هرگز باز نشد/ خدیجه صفالو منزه؛
‏مشخصات نشر : تهران: ستاره جاوید‏‫،۱۳۹۷٫
‏مشخصات ظاهری : ۷۰ ص.: ‏‫۱۱×۱۷ س‌م.
‏شابک : ‏‫ ۶- ۰۷ – ۶۲۵۴- ۶۲۲-۹۷۸
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : داستان‌های کوتاه فارسی — قرن ۱۴
رده بندی کنگره PIR۸۳۵۰ /ف۲چ۸ ۱۳۹۷
‏رده بندی دیویی : ‏‫۸فا۳/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۵۴۶۰۴۳۱
قیمت تومان۱۰۵۰۰

ناموجود

توضیحات

برشی از کتاب چمدانی که هرگز باز نشد نوشته خدیجه صفالو(عاتکه) نشر ستاره جاوید

چمدانی که هرگز باز نشد

در زیرزمین بودم. درحالی که عکس بابام در آغوشم بود داشتم زیر لب ذکر می گفتم.

چشم ام به چمدان قدیمی افتاد. همان چمدانی که با پدرم به جنگ رفته بود اما تنهایی برگشته بود. همان که خاطره ی پر از دلهره و تصویر رفتن پدرم را به

جا گذاشته بود. برای همین هم دوست داشتم دست نخورده باشد. در همین حال و هوا بودم که خوابم برد. فضای زیرزمین را نوری احاطه کرد.  سرم را بالا

گرفتم، مردی از جنس نور روبروی ام ایستاده بود. دستانش را باز کرد و مثل بچگی‌هایم مرا در آغوش گرفت. آغوشش بوی همان لحظه ها را می داد. یاد

هفت سالگی‌ام افتادم. او برایم قصه گفت و من با قصه هایش آرام خوابیدم.

وقتی چشمهایم را باز کردم، بابای مهربانم رفته بود. از زیرزمین بیرون رفتم. همه خواب بودند. آرام و بی صدا به آشپزخانه رفتم و سماور را روشن کردم.

مانتو تنم کردم و تا سرکوچه رفتم. از مشهدی سلیمان دو تا بربری خاش خاش خریدم و برگشتم. چای را دم کردم. داشتم سفره را آماده می کردم که مامانم

از راه رسید. تمام ماجرای دیشب و خوابم را برایش تعریف کردم. همان طور که به حرفهام گوش می داد ناگهان دیدم گونه هاش خیس شدند. به سمتش رفتم

و اشکهایش را پاک کردم.

صبحانه را خوردیم، مامانم پیشنهاد داد به جمکران برویم. بی چون و چرا قبول کردم. به فاصله یک ساعت بار و بندیل را جمع کردیم و خودمان را به ترمینال

رساندیم. بلیت گرفتیم و راهی شدیم.

به خواست پدرم مزارش جمکران بود. بعد از زیارت ، خواندن دعا و نماز کمی روحمان سبک شده بود. به مزار پدرم رفتیم. کلی با او حرف زدم. از دلتنگی

هایم گفتم… از گریه های گاه و بیگاه مادر.  کلی درد و دل کردیم. سرم را بالا آوردم و چشمم به غروب آسمان افتاد. دیر وقت بود و باید برمی گشتیم. در

خلوت خودم یاد آقا افتادم. پر از دلشوره بودم. ضربان قلبم تند تند می زد. انگار در همان لحظه کنارمان بود. دیگر چیزی را در اطراف خودم نمی فهمیدم. مثل

اینکه از عالم زمینی بریده شده بودم و به سوی آسمان ها پر کشیده بودم. اکسیژن به من نمی رسید. احساس خفگی می کردم.

در راه برگشت قم به تهران به قدری خسته بودم که متوجه نشدم کی خوابم برد. ناگهان از خواب بیدار شدم. فکر کردم چقدر خوب است که هنوز فرصت

دارم بخوابم. هنوز خيلي راه مانده بود تا برسیم. لحظه شیرین و دلچسبی بود. احساس بی وزنی می کردم. چقدر دلچسب بود از خواب بیدار شوی ببینی

هنوز وقت داری بخوابی. مخصوصاً تابستان باشد و فضای خنک ماشین و نور دلچسب خورشید روی صورتت افتاده باشد. چشمهایم را بستم. ناگهان دیدم

پدرم کنار من است. یادم نبود که به خانه رسیده بوديم. فقط مطمئن بودم این بار او واقعی واقعي در خونه است. اصلاً باورم نمی شد. فکر کردم شاید خواب

می بینم. اما خواب نبود. بی اختیار گفتم:

بابا جون! چیزی می خوری؟

با مهربانی نگاهم کرد و گفت:

اگه چیزی باشه آره عزیزکم.

به آشپزخانه رفتم اما هر از گاهی بی اختيار برمیگشتم و نگاهش می کردم. استرس داشتم. در هول و ولای این بودم که ناگهان برود و باز سر بچرخانم و

او را ديگر نبینم. اما هر بار برمی گشتم هنوز همان جا بود نگاهم می کرد و لبخند می زد. بالاخره غذا آماده شد. صدایش زدم:

برشی بود از کتاب چمدانی که هرگز باز نشد نوشته خدیجه صفالو(عاتکه) نشر ستاره جاوید

توضیحات تکمیلی

وزن 100 کیلوگرم